روی تخت افتاده بود... اما لبهایش میخندید و شکر میگفت... چشمان پر از مهربانی اش برق میزد... اما ترَک های پاهایش بیانگر حرف دیگری بود... به گمانم پاهایش صادق تر بودند...
هــــــی رفــــیـــــــــــق! بغض هایم را مسخره نکن! به سه نقطه های آخر حرف هایم نخند! تمام زندگیم نقطه چین است! اینها تمام نوشته های تاریکی ذهن و دنیای من است… اینجا کلبه ی وحشت من است! چرخ و فلک خاطره هاست… سکوت چشمها و سرسره ی بغض هاست… در دنیای تاریک و سیاه من خبری از گل و درخت نیست! روشنی نیست… سیاهی مطلق است…! دوست خوب من! سکوت کن و رد شو! چشمهایت را ببند تا تن لش زندگی مرده ام را نبینی! گوشهایت را بگیر تا صدای ناله ها و زجه زدن هایم را نشنوی! در دنیای من؛بی کسی دلتنگی و حسرت بیداد میکند…! اینجا من هستم و من و من! اینجا بجز من و بغضهایم چیز دیگری نیست! هیچی نگو… نخند… اشک نریز… ترحم نکن… فقط رد شو…!
از دور دوستتــــ داشــتم...! بــی هیــــچ عطـــری،آغوشـــی،نگاهــی و یا حتــی بوســه ای...! تنــها دوستتـــ داشــتم...! اما حـــالا که دور شـــدی...! چــه کــنم بـا ایــن همــه وابستــگی!!!
مامان لحاف من قرمز بود .... چرا رنگش سفید شده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ بالشم پنبه بود.... چرا مثل سنگ شده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ بابا تو که میدونستی من از تاریکی میترسم.... چرا لامپ روشن نکردی؟؟؟؟؟ مگه داره بارون میاد!!!!؟ اخه همه جا بوی خاک میده؟؟؟؟؟؟ ابجی من که دیروز حموم بودم.... چرا دوباره منو میشورن؟؟؟؟؟؟؟ عشقم چرا گریه میکنی....؟ مگه موقعی که بودم قدرمو دونستی؟؟؟؟؟|