زنده ام نه ازجانی که مانده ، از استخوان های لجبازی که روی هم ایستاده اند ! .
. این روزها خیلی چیزها دست من نیست ؛ مثل دستهایت ! .
. گاهی هم باید چشمها را بست تا او که نیست شاید بیاید در خواب ! .
. آنجا نشسته ای و لبخند میزنی اما دستی تکان نمیدهی … ای کاش آن قاب ، قاب پنجره بود ! .
. تلخی قصه اونجاست که وقتی دلم سوخت ، دلش خنک شد ! .
. زندگی نوشتن ندارد وقتی تمام روزهای خدا “من” دارد ولی “تو” ندارد … .
. بی تو هر کاری گریستن است حتی خندیدن … .
. سالهاست این ترازوی ۲کفه تعادل ندارد ، دست خالی و دل پر ! .
. دیریست اسیرم اسیر انتظار اسیر دلواپسی اسیر هر آنچه مرا به یاد تو می اندازد … .
. به فالگیر بگو خط عمرِ من کف دست هایم نیست … رد پاهای او را نگاه کند ! .
. روزها یکی پس از دیگری میگذرند و من هنوز منتظر فردا هستم تا تو بیایی ! .
. میدانم که یک روز حوالی یک هرگز بزرگ به هم خواهیم رسید ! .
. نبودنت چه فصلی از سال است که هم روزها و هم شب ها اینقدر طولانی شده اند ؟؟؟ .
. سخته به جایی برسی که دیگه نه هیچ اومدنی آرومت کنه و نه هیچ رفتنی نابودت ! .
. سخت است فراموش کردن کسی که با او همه چیز و همه کس را فراموش میکردم ! .
. کمی بر من بتاب … روزهای سردیست و دوست داشتنت دارد در من یخ میزند ! .
. در تلاطم روزگار ناسازگار ، من دورتر از همیشه کنج زندگی جا مانده ام ! .
. به خدا دل آلزایمر نمی گیرد ، بفهمید آدم ها !!! .
. بگذشت در فراق تو شبهای بی شمار هر شب درین امید که فردا ببینمت ! .
. راحت بگم ، نیمه گم شده ی دیگری به اشتباه تمام من شده بود … .
. میدانی از کجای زنگی بیشتر خسته ام ؟ آنجایی که وسط خنده هام بغض میکنم … .
. بیچاره مترسک … سرتاسر سال از مزرعه محافظت میکرد ولی با آغاز فصل سرما تنش هیزم کشاورز شد ! آری ، پاداش وفاداری جز این نیست ! .
. تنها بی هوایی آدمی را خفه نمی کند ، گاهی هوایی شدن آرام آرام بدون روسیاهی خاموشت می کند ! .
. تموم کوچه ها تاریکن اینجا تموم آرزوها دست بادن من از این آدمک ها ناامیدم که چشمای منو به گریه دادن .
. سال نو میشه و زخمه من کهنه تر … پس ای زخم ، کهنه تر شدنت مبارک ! .
. شعر گاهی می گریاندم اما کلمه ای نیست در جهان که بازم بدارد از گریستن ! .
. گذشته ها گذشته … اما تلخ گذشته اونم برای من !!! .
. من همیشه از اول قصه های مادربزرگ می ترسیدم و آخر هم به واقعیت می پیوست … یکی بود … یکی نبود ! .
. سرگرمی ام شده گرفتنِ فال حافظ و من خسته از جواب های تکراری : “غم تمام می شود” “غصه نخور” “مشکلات حل می شود ” و … دلم می گیرد ، چرا حافظ نمی داند بی او هیچ چیز تمامی ندارد جز این زندگی ؟! .
. ترسم از آن است که آنقدر پیر شوم که دندانی برای روی جگر گذاشتن نداشته باشم ! .
. مطمئن باش هیچوقت فراموشت نکرده ام ؛ فقط دیگر ساکت شده ام ، همین … .
. غم انگیزترین جدایی اونی بود که : نه کسی گفت “چـــرا ؟” و نه کسی فهمید “چـــــرا ؟” .
. خیالت خیال رفتن ندارد … خودت چه ؟ قصد آمدن نداری ؟
نظرات شما عزیزان:
|